-
شادی
جمعه 10 مرداد 1393 21:33
این روزها هر کس را در اطرافم می بینم یا گرفتار است یا غمگین! یا دلواپس و یا... دیوانه کم تر می بینم! همه عاقل اند! همه عاقل اند گویا! هیچکس حاضر نیست بخندد بی دلیل! هیچ کس حاضر نیست به او بگویند دیوانه! دیوانگی عالمی خوش است.. عالمی خوووش کسی چه می داند فردایی هست یا نه؟! خوش باشیم با هر آنچه داریم و هر آن چه نداریم!...
-
همین کافیست!
چهارشنبه 8 مرداد 1393 20:36
گاهی بعضی دردها را تنها می توان فریاد زد! با صدایی بلند: ای خدااااااااا !!! ... بعد از ای خداااا دیگر هیچ نمی توانی بگویی!! که در حضور نامحرمانی! چه می توان گفت بعد از ای خدا؟؟؟؟!! چه می توان گفت به او! که او خود می داند و درمان و مرهم .. خود، اوست! آه ای خدای لطیف من! آه ای خدای زیبای من! آه ای خدای زیبارویان من! کاش...
-
سحرگاه
سهشنبه 7 مرداد 1393 23:51
یادم هست در آن سال های دور، آنوقت ها که پر بودم از صفای کودکی، عید فطرها برایم حال و هوای خاصی داشت!! شب عید فطر که می شد، هم مانند بزرگ تر ها دلتنگ ماه رمضان بودم و هم ته دلم قند آب می شد از شادی! که فردا صبح، دوباره سفره ی صبحانه را پهن می کنیم! دوباره عطر نان سنگک داغ، گرمای دلنشین چای، شوری پنیر، شیرینی شیر و...
-
تکیه گاه
دوشنبه 6 مرداد 1393 21:18
واضح است که هر انسانی برای بهتر و راحت تر نشستن، نیاز به تکیه گاهی دارد، به تکیه گاهی برای کاهش و رفع خستگی ها! دیوارها، پشتی ها، مبل ها.. تکیه گاه های مرسوم و معمول اند که هر روزمان با آن ها می گذرد بی آن که حتی گاهی به آن ها فکر کنیم. به اعتقاد من اگر با آن ها حرف بزنیم، می فهمند! شاید به تازگی به شعور ذرات عالم...
-
گرفتار
شنبه 28 تیر 1393 01:52
خدایا! گرفتاریم! گرفتار دردی بی پایان! که تو می دانی و تو می دانی که آن جا که همه ی دست ها و قلب ها به آسمان می رود، من سخت زمینی ام! که نمی دانم چه بگویم!؟ که نمی دانم جز تو، چه بخواهم؟؟
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 25 تیر 1393 03:26
نه خواب بودم و نه بیدار.. در آن میانه ها.. در میان عالم خواب و بیداری آن جا که نه فصل بود، نه رنگ، نه آغاز بود، نه پایان در ژرف ترین عمق وجود! لبخند تو جاری شد که گویی تشنه را آبی و مرده را جانی بود...
-
حال من
دوشنبه 16 تیر 1393 00:24
امروز هم، باران آمد.. نرم نرمک، کوچه را شست.. روح من و درخت را هم... تک درختی که در این کوچه، در خانه ی همسایه ی روبه روست و من، از گوشه ی پنجره؛ دزدکی آن را می بینم! درختی پرطراوت که تنها نیمی از تاج آن آشکار است و پشت میله هایی آهنین، شبیه به نیزه های شکسته، تنهاست! امروز، حال او، حال من، حال دخترک نوپای همسایه ی...
-
منزل به منزل
دوشنبه 19 خرداد 1393 17:43
جانم، استوارتر از دیروز و هر روزش، در عمق خویش، می خواند! آوازی را از جنس سکوت! از جنس ملکوت! که اینجا سخن، دیگر آرام نمی گیرد! این اوست که هر شمع خاموشی را جان می بخشد و دست نوازش بر لبخند غنچه های نیمه باز می کشد! این اوست که ترا منزل به منزل می کشاند و آواز رهایی ات را می خواند! آه... کیست زیباتر از او.. که در قلب...
-
زنده از آنم...
شنبه 27 اردیبهشت 1393 11:31
قد من نمی رسد! قد من نمی رسد تا آن سوی دریچه ی اتاق را ببینم! دریچه ای که کمی بالاست و قد من به آن نمی رسد! قد روحم نیز، آن قدر ها بلند نیست تا آن دور دست ها را و آن بالاتر ها را ببینم! قد روحم، کوتاه تر از قد جسم من است! آن قدر کوتاه است که حتی نمی تواند به بلندای یک گل سرخ نگاه کند! دیشب که خواب بودم تو آمدی،دستم...
-
همای رحمت
سهشنبه 23 اردیبهشت 1393 14:23
میلاد نور مبارک...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 18 اردیبهشت 1393 02:47
-
کان راه به توست، می شناسم
یکشنبه 14 اردیبهشت 1393 13:52
" موسیقی مظهری است عالیتر از هرعلم و فلسفه ای. موسیقی هنرزبان دل و روح بشر و عالیترین تجلی قریحهی انسانی است" . بتهوون تحمل رفتن و پرکشیدن هنرمندان، همیشه سخت است.. هنرمندانی که از قله های هنر نیز بالاتر رفته اند و اندوه ها، شادی ها و دلتنگی هایی از جنس دیگر دارند.. هر چند روح های بزرگ و بی انتهای این...
-
زحیر
جمعه 5 اردیبهشت 1393 02:53
نمی دانم رو در رو به نبرد می آید، یا پنهان و پوشیده، در لباس هایی زیبا و قامت هایی فریبنده!؟ گویی صدای هق هق گریه هایش را می شنوم! گویی می شنوم و می بینم آنجا که از درگاه رانده شد در قبرستانی سرد! سوزبادی می آید از ناکجا.. می آید.. و می برد... قلب مرا، به همان ناکجا می برد.. صدای این زحیر.. امان از دلم برده است این...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 3 اردیبهشت 1393 11:50
تا کی غم آن خورم که دارم یا نه وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه پر کن قدح باده که معلومم نیست کاین دم که فرو برم بر آرم یا نه بشنوید
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 25 اسفند 1392 00:18
آه از این دل! آه از این دل! آه از این رسوایی! آه از این درد! آه از این درد که هر شب،بی تو در تبی بی پایان، می سوزاندم! وای از این سوز وای از این سوز... آخر ای جان من! این همه دلتنگی را از چه بر دلم ریخته ای؟؟! دلم را نمی دانی که در انتظار بهار چون شمعی نیمه سوز می گرید؟؟ آخر ای جان من! فردا باز صبحی از درگاه می آید.....
-
تا بی نهایت
پنجشنبه 12 دی 1392 23:01
اگر تنها یک بار، تنها یک بار، طعم عشق را چشیده باشی، تلخ و شیرین اش را خوب می دانی! چه می گویم؟! تلخی دیگر کجاست؟ آنجا که عشق هست! تلخی چه معنا دارد؟ آنجا که عشق است دیگر هیچ باقی نمی ماند! نمی گویم هیچ نیست! می گویم که هیچ هم باقی نمی ماند! چشم هایم را که بسته بودم ،ماهی ها مرده بودند! این پلک ها! هر بار که سنگین می...
-
با تو
دوشنبه 2 دی 1392 11:40
سایه ها تاریک و خاموش از نگاه روشن تو جان می گیرند فصل ها سرد و گرم خویش را در آغوش تو تجربه می کنند و درد پنهان تر از همیشه ریشه در اعماق جان فرو می برد و روح را مست می کند . .
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 31 مرداد 1392 22:38
مثل موجی که آرامش از ساحل گرفته است! بی قرارم... صدای تو از هر آن جا که بیاید همان سو سراسیمه دوان دوان روانم! تو ... همان جایی که صدایت در رگ های سکوت نشسته است و همان جا که سازی ناله های شبانه اش را از شوق نگاه تو رها ساخته است . . . ...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 19 مرداد 1392 00:03
هر چقدر گریه کرد بی فایده بود! دل برادرم نسوخت! می گفت: پفک ضرر دارد دخترم!! اما او باز اشک می ریخت! و من محو تماشای این اشک و اصرار... دلم لرزید! گفتم خدایا: پس آنوقت ها که اشک می ریزم و چیزی را از تو می خواهم و نمی دهی... ...
-
گنجی که به سرقت نرفت
یکشنبه 6 مرداد 1392 10:06
پیامک زد و گفت: تو چیز با ارزشی در وسایلت نداشتی؟! تماس گرفتم و پرسیدم اتفاقی افتاده؟ با بغض و ناراحتی گفت: بله! دزد آمده، در اتاق را شکسته و همه ی وسایل بچه ها و تو را به هم ریخته و رفته است! آن روز فرصتی برای سر زدن به خانه را نداشتم، فردا صبح رفتم. دیدن آن منظره اصلا برایم خوشایند نبود!! ذرات درهای شکسته در اتاق...
-
فانوس
دوشنبه 24 تیر 1392 00:37
نور، نور است! از هر جایی که بتابد و با هر رنگی که باشد، باز همان نور است! ماه، شمع، خورشید، ستاره های دور و نزدیک! ... یا هر منبع دیگری از نور آفتاب را در آن لحظه هایی از صبح که تازه از راه رسیده است با آن وقت که دیگر بر لب بام نشسته، هر دو را دوست دارم!! نور ماه، وقتی عریان و بی پرده می تابد یا آن زمان که از پشت...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 19 تیر 1392 18:34
می گویند: پیرمردی بر روی آخرین نیمکت یک کلیسای محقر و خلوت روستایی نشسته بود، به او گفتند: شما منتظر چه هستید و چکار می کنید؟ گفت: « من خدا را می نگرم و خدا مرا می نگرد.» ای خنک آن را که بیند روی تو یا در افتد ناگهان درجــوی تــو
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 16 تیر 1392 00:51
نمی دانم وقتی استراحت می کنم خستگی هایم کجا می رود؟! و یا اصلا خستگی ها از کجا می آید وقتی استراحت نمی کنم؟! بدن چه شگفتی هایی دارد که ما بی خبریم! هر چند که صاحب و فرمانروای آنیم! شبانه روز زحمت می کشد.. حتی وقتی ما خوابیم! نمی دانم چرا دلم برای دست های خسته بیشتر از پاهای خسته می سوزد!؟
-
بسیار سفر باید تا پخته شود خامی
جمعه 16 فروردین 1392 23:25
شاید یکی از مزایای سفرهای طولانی، این باشد که انسان ناچار باید به اندیشه فرو رود! در آن زمان که نیمه شب است و همگان آرام خفته اند و تو به هزار و دو دلیل! نخفته ای! در یکی از سفرها به موضوع مهمی چون " مرگ " فکر می کردم! به اینکه چرا وقتی از دنیا می رویم هیچ با خود نمی بریم!!؟ حتی جسم خود را!؟ هر وقت وسایل...
-
بی واژه
شنبه 3 فروردین 1392 00:45
روزها، گاهی سریع و گاهی کند، از میان انگشتان زمان می لغزند و بر زمین احساسم می ریزند و هزار تکه می شوند! و من هر صبح بر تکه هایی که از عشق رنگین است، می بالم! . . گاه چه ساده می توان حاصل تمامی اندیشه ها و افکار آدمی را با چند واژه ی ناقابل بیان داشت و یا به رشته ی تحریر در آورد! تنها چند واژه! که ترکیبی از خطوطی...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 27 بهمن 1391 00:43
دلتنگی نازکی آمده است سراغ دلم! هر چه می کنم اما از میان نمی رود و مقاومت می کند! شام را که به هر ترتیبی بود به خورد خودمان دادیم! آب هم امشب طعم دارو دارد انگار! شاید از عوارض شب قبل از سفر باشد!
-
بهترین تصمیم!
دوشنبه 16 بهمن 1391 23:34
شنیدن و خواندن برخی خبرها به قدری برایم شوق آور! و شادی آور است که اشک دور است که از چشمانم جاری شود! آخر اینقدر فدا کاری و بزرگ واری را مگر می توان تصور کرد! انسانی ش ریف خودش و جانش را به خطر بیندازد برای پیشرفت علم یک سرزمین! نمی دانم چرا بعضی ها تا این حد خوبند! آدم متحیر می شود واقعا! آقای ... زمین را به هم...
-
زلف یار
شنبه 14 بهمن 1391 00:17
گاهی انسان هم، مثل یک مرغ خانگی، خانگی می شود! پر پرواز ندارد... یا دارد، اما شکسته است و بی حاصل... دلش به خانه ای آرام و دانه ای .. آرام می گیرد و گاه پر پروازت هست اما دل با آسمان نیست! و هوای پریدن از یادت رفته است... گاهی دلت همه اش شب می خواهد، سکوت، تنهایی و ظلمت می خواهد.. و روزی می آید که دلت باز صبح را در...
-
مرگ...
شنبه 21 آبان 1390 20:36
مرگ رویداد مهم و نهایی زندگی است. از لحاظ فیزیولوژی، مردن به منزله ی توقف کارکردهای کامل حیات است، ولی از نظر روان شناسی، مرگ ممکن است برای افراد مختلف، معانی متفاوتی داشته باشد. مردن به معنای از دست دادن عزیزان، توقف فعالیت های زندگی، رها کردن تجربه ها و ورود به دنیایی ناشناخته است. سقراط می گوید: « مرگ خوابی است...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 13 مهر 1390 21:09
در این خلوت بکر . . واژه ای اگر پیدا شود وصف ناز نگاه تو را، در گوش احساسش خواهم خواند... . . تا بداند هر آن که تو را از دلش می خواهد ...