گنجی که به سرقت نرفت



پیامک زد و گفت: تو چیز با ارزشی در وسایلت نداشتی؟!

تماس گرفتم و پرسیدم اتفاقی افتاده؟

با بغض و ناراحتی گفت: بله! دزد آمده، در اتاق را شکسته و همه ی وسایل بچه ها و تو را به هم ریخته و رفته است!


آن روز فرصتی برای سر زدن به خانه را نداشتم، فردا صبح رفتم. دیدن آن منظره اصلا برایم خوشایند نبود!! ذرات درهای شکسته در اتاق ریخته بود! پنجره هم اوضاع خوبی نداشت! سه نفر از هم خانه ای ها نبودند. به شهرهایشان رفته بودند و در نهایت آسودگی تعطیلات می گذراندد، غافل از اینکه اینجا چه خبر است! من بجز کتاب، رختخواب و چند بشقاب چینی گل سرخ که آن هم امانت بود! چیز دیگری نداشتم!

صاحبخانه پریشان حال بود! درهای طبقات بالا که محل سکونت صاحبخانه است هم شکسته بود! انگشتر طلای دختر و بسیاری از وسایل ارزشمند پسر صاحبخانه هم به سرقت رفته..!

همه نگران! نگاه های مشکوک بین این و آن رد و بدل می شد! اما من در این میان چشمم دوخته شده بود به نهج البلاغه که بالای کتاب هایم قرار داشت! سر بلند کردم و گفتم! گنج واقعی را نبرده است! گنج واقعی اینجا بود!

کسی به حرفم دل نداد گویی گنج واقعی را آن ها هم نمی شناختند!!!


نظرات 3 + ارسال نظر
زهره سادات چهارشنبه 9 مرداد 1392 ساعت 07:12 ب.ظ http://mahfele-khial.blogsky.com

سلام دوست خوبم
حق با توئه.... کاش همه مون درک کنیم
در پناه خدا

امیرمهدی یکشنبه 13 مرداد 1392 ساعت 01:33 ق.ظ

سلام بر دوست

طاعات و عبادات قبول در گاه حق.

یه مرد امیدوار یکشنبه 27 مرداد 1392 ساعت 01:58 ب.ظ http://moodi.persianblog.ir

مخصوصا اون بخش سخنان کوتاه حکمت آمیزش

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد