عشق و سکوت

ای کاش از تار نفس پرندگان عاشق در کالبد من دمیده می شد تا به رهایی و عروج برسم. ای کاش می توانستم تمام ذرات خاک را لمس کنم و به تمام موجودات بفهمانم که زندگی با یاد او چه زیباست و لحظات شب را تا صبح برای او زنده کردن چه پرمعناست. گاهی وقت ها سکوت رساتر از فریاد است و آن سکوت، خداست که در نزدیکی ماست و ما آن را احساس می کنیم. شاید سکوت، نهایت صداست، نهایت عشق و نهایت بودن و به همین دلیل این چنین خاموش است؛ چون می دانم که عشق با هر چه در آمیزد، ذات او را عوض می کند. صدا با تمامی رهایی اش در بند زمان است و در اندک مدتی محو می شود. اما عشق در حصار هیچ چیز نیست و خود همه را محصور کرده. نهایت عشق خداست، دوست داشتن او زیباست. نیازی که در نهایت، عشق است و صدایی که در نهایت، خاموشی است. 

شاید اگر سکوت صدا می کرد رساتر از فریاد می شد، ما از کنه ی هستی بی خبریم. نهایت هستی عشق است ولی نهایت عشق را نمی دانیم. صدا با کلام ذهن زیباست و سکوت در مواقع رضایت. ای کاش تن خاکی من همان فریاد من باشد و روح من همان عشق و سکوت. چون می دانم که تن خاکی مانند فریاد کوتاه و زودگذر است و در نهایت این عشق است که می ماند و روح من که همان سکوت است. عشق الهی تا ابد در ریشه و ذات من همانند فریاد است؛ اما فریادی خاموش. عشق الهی تا ابد در وجود من می جوشد و بعد از فنا شدن جسمم به زندگی در روحم ادامه می دهد. عشق الهی تا پایان جهان با من است حتی اگر مرا بسوزاند و خاموش کند.  

منبع: مجله ی موفقیت، شماره ۸۰