غریبه ای، در هیبتی سیاه! نشسته بر گوری!
خلوتش با حضور بی هنگام من شکست! بی آنکه نگاهش کنم، شریک غم هایش شدم
گفت: گور مادر است! غم مادر کهنه نمی شود ...
(مرغ جانم، در سایه ی حزن دل پرید
و دست خیال را بر ساقه های ترد اندوه، گره زد!
گریستن، بی بغض و بغض، بی گریستن را در شانه های لرزان تقدیر به نظاره نشسته بود...
غروب و این گورستان خاموش! زنده های دیروز! مردگان امروز!
نام هایی غریب! نام ها و قصه هایی آشنا ... )
گفتم: خوانده ام که مرگ همان خواب است! که هر شب سراغ ما می آید! اما خوابی طولانی تر!
نیشخندی زد و گفت: اما دیگر از این خواب بیدار نمی شویم! شاید در برزخ هم دیداری نباشد!
گفتم: بیدار می شویم! اینبار در رستاخیز! و دیداری هست! هر چند دیر ...
خندید! نشانی از اشک در نگاهش نماند! سراپا شوق، نگاهم میکرد ... (مژده ی وصل را از هر کس و با هر زبانی شنیدن! خوش است... ) آرام قدم هایم را به عقب بر میداشتم و برای رفتن مهیا ...
باز تنها شد! من نیز ... رها از تن خسته ی خویش! راهی دیار زندگی می شدم!
.
.
و ذهنم مرور می کرد! رستاخیز! بیداری در رستاخیز را!!
مرغ جانم اینبار با حالی عجیب تر از قبل! بال عشق را گشود! و من در این خاکدان، این سرزمین عجائب! ... رهاتر از قبل! شیرینی خواندن " شرح رسائل فارسی سهروردی " را می چشیدم! هر چند هنوز سطری از آن نخوانده بودم!!!
پی نوشت: ... نفخه ی دوم صور اشاره دارد که زنده کردن و برانگیختن مردگان با آن انجام می شود. خاک ها و استخوان های پوسیده، به فرمان خدا لباس حیات در تن می پوشند و از قبر سر بر می آوردند و برای محاکمه و حساب درآن دادگاه عجیب حاضر می گردند. همانگونه که با یک صیحه همگی مردند، با یک نفخه در صور جان می گیرند و زنده می شوند! ... (تفسیر آیه ی 51 سوره ی یس)