به امید صبحی دیگر

امروز هم گذشت ... 

با شادی ها و غم هایش! با اشک ها و لبخندهایش!  

مثل هر روز دیگر، امروز هم رفت و خاطراتش را به بایگانی عمرم سپرد.

تماشای گذر عمر هم، گاهی لذتی عمیق دارد و بی نهایت. 

شادم و بیقرار! مثل هر روز و مثل هر شب! 

علت بیقراری هایم معلوم .. 

و علت شادی های وصف ناپذیرم! نا معلوم. 

امروز به چهره ی حق به جانب گربه ی سیاهی که در حیاط بود، خندیدم! مثل یک بچه ی بی غم و بی کینه.. امروز همه ی وجودم پر از شوق بود و عشق، وقتی در کنار مادرم بودم! و با هم کارهای خانه را انجام می دادیم .. امروز قلبم پر از امید بود، وقتی هنگام جمع کردن سجاده ام، به خدا با لبخند گفتم: از این به بعد بیشتر حواسم رو جمع می کنم! 

امشب، دوباره به امید صبحی دیگر؛ پلک های خسته ام را روی هم می گذارم و روحم را تا صبح به دستهای مهربان آسمان می سپارم!  

 

که داند به جز ذات پروردگار / که فردا چه بازی کند روزگار