سحرگاه ...
آسمان پر از ابرهای عصبانی!
صدای باد و نم نم باران ..
نمی دانم باد، در گوش برگ های خسته و خواب آلودی که با خودش می برد! چه می گفت؟!
غوغایی عجیب! سکوت سحرگاه امروز را شکست.
سحر- پشت پنجره ی سالخورده ی اتاقش- شاهدی بر ماجرای این سحرگاه پر آشوب!
دلتنگی ها، به اوج می رسید و اشک، آرام بهانه ای برای حضور یافت!
الله اکبر .. الله اکبر ..
صدای دلنشین اذان، فضای راز آلود و نازیبای ذهنم را معطر و آرام ساخت!
باد نیز آرام گرفت و دامن کشان از بیراهه های آسمان، گریخت.
الله اکبر .. الله اکبر ..