زمانی برای رهایی

امروز، در پیچ و خم جاده های بی حصار زندگی ..

روحم از ترس لرزید!

و دستهای سردم، در پناه سیاهی چادرم گرم شد

و امشب، آسمان دلم، با تماشای خطوط پیشانی شب گریست!

اینک..

آرام، گرد و غبار سفرمی زدایم، از لابه لای تار و پود هستی ام!

زمان می خواهم

زمانی برای عبور، زمانی برای رهایی

صدای گام های آهسته شادی را، از پشت دیوار طلائی صبح می شنوم

می دانم! نسیم، دوباره عطر گلهای سرخ را به دستان سحر می سپارد