سفر به قطب جنوب/ قسمت آخر

به کتابخانه نزدیک می شوم و از میان اینهمه هیاهو، پله های کتابخانه را برای رسیدن به کتاب های مورد علاقه ام طی می کنم.  

 

ساکت و آرام..

صدای پاشنه ی کفش بعضی ازبانوان سرخوش و سرحال! سکوت را گاهی می شکند.

وارد سالن می شوم. و از میان سالن ها و بخش های متفاوت کتابخانه، تالار تخصصی جغرافیا را انتخاب می کنم.

مثل همیشه اول کارت عضویت را روی میز می گذارم و بعد به سمت میزی که در انتهای سالن قرار دارد می روم - به خاطر فاصله اش از در ورودی مکان آرامتری ست - اما امروز میز سر جای خودش نبود!

آن قسمت از سالن به شکلی غیر عادی خالی بود! میز به سمت میزهای جلوی در انتقال داده شده بود و با فاصله ی بسیار کمی در کنار میزهای این قسمت گذاشته شده بود. میز دیگری هم در دورترین بخش سالن قرار داشت که تمام صندلی هایش به سمت دیوار بود!! یعنی مراجعین این قسمت(آقایان) فقط باید به سمت دیوار می نشستند و می بایست تنها نگاهشان به دیوار باشد و نقشه ی روی آن!!

تغییرات امروز به قدری گویا بود که نیازی به پرسیدن و جستجوی علت نداشت. خانم مسئول با لبخندی تلخ به سمت ما آمد و گفت: قراره براتون پرده هم بزنن!

نمی دانم چرا بلافاصله سردرد گرفتم و تمام فکر و ذهنم مشغول تلخی ها و زشتی های جامعه شد! جامعه ای که تنها و تنها از اسلام همین حکم را اجرا می کند آن هم به شدت افراطی ! آیا درد جامعه ما تنها همین است؟؟؟! جداسازی زنان از مردان در یک محیط فرهنگی؟!

در افکار ناخوشایندم سیر می کردم و کتاب ژئومورفولوژی ساختمانی را روی میز باز گذاشته بودم و تنها خطوط و اشکال آن را نگاه می کردم. منتظر بودم تا شاید حال و هوای بهتری پیدا کنم برای مطالعه.. اما همچنان غرق در دیده ها و شنیده هایم در مسیر راهم بودم. مسیر منزل تا کتابخانه.

مسیری که رنج هزاران درد و مشکل بزرگ و کوچک را صبورانه بر دوش می کشید!  

چطور می شد فکر نکرد به:

- پسر بچه هایی که روی پل فلزی و داغ میدان بیت المقدس (فلکه آب) از فرط خستگی خواب بودند و شاید بی حال و بی رمق (یک ظهر گرم در مرداد ماه)

- به نگاه کودک سه یا چهار ساله ی فقیری که با حسرت به اسباب بازی های یک فروشگاه خیره مانده بود

- به دختر هفت ساله ای که از ترس و خجالت می لرزید وقتی خانم نگهبان – ورودی حرم- مانع ورود او به حرم مطهرمیشد! فقط به خاطر نداشتن چادر. در حالی که مانتو و روسری زیبایی به تن داشت !!!

- به نظم و انضباط اتوبوسرانی یک کلان شهر

- به آمار تصادفات و ...

- به پیرزنی که در همسایگی یکی از آشنایان صبح  روزعاشورا خودش را از طبقه ی دوم ساختمان پرت می کند از ترس پسر معتادش  که با چاقو او را تهدید به مرگ می کرده!

- به پسر یکی از همسایگان قدیمی که چند ماه قبل همسرش را به قتل رساند!؟

- به آن چهل دانشجوی نیمه عریانی ! که در یک پارتی دستگیر شدند؟!

- به سیگارهایی که امروز صبح در دستان بسیاری از مردان شهر دیدم؟!

- به موهای برق گرفته و رنگ و لعاب صورت دختران دبیرستانی؟!

- به ورشکستگی بسیاری از کارخانه های کشورم؟!

مگر می شود به این چیزها فکر نکرد؟؟؟!

هر لحظه سردردم بیشتر و بیشتر می شد و شوقم برای خواندن کمتر! تا اینکه نگاهم اسیر شد در نقشه ی جهان نما. نقشه ای که همه ی دنیا را در دستانش  داشت.

دلم می خواست اینجا نباشم! دلم پر کشید در آسمان بی رنگ نقشه. از همه ی کشورها با نگاهی بی تفاوت عبور کردم و در خیال واقعی خود به دنبال جایی آرام و بی انسان می گشتم. جایی که هر روز نگاه ها و حرفهایت تفسیر و تعبیر نشود . جایی که بدگمانی و سوء ظن نباشد. جایی که نگاهت متهم نشود! جایی که غرب وحشی نباشد! و شرق مهد تمدن! جایی که مجله ها و روزنامه هایش پر از خبرهای داغ و سرد نباشد! جایی که کسی را با کسی کاری نیست! جایی که سفید باشد مثل بال فرشته ها! جایی که آسمان بزرگ باشد مثل دل یک عقاب!

نگاهم نشست. در آن انتهای زمین.. در آن سرزمین سرد و آرام. سفر به قطب. سفر به قطب جنوب . یک سفر در نهایت تنهایی ... و این تنهایی چه وصف ناپذیر بود!