او گفت: هیچ کس را غم من نیست!
گفتم: پس تو را غم نیست! همانا تو خوشبخت ترینی.
گویی مرا دیوانه پندارد، گفت: تو خود ندانی که غم چیست!
گفتم: غم، شیرینی فراق است.
گفت: پس تلخی چیست؟
گفتم: بی غمی
باز برآشفت و گفت: آن که بی درد است چون تلخ است؟
گفتم: او تلخ تر از تلخ است، لیک نداند.
گفت: بیش برایم گوی!
گفتم: او را که درد نیست، از حضرت دوست فاصله ای است، پس این دوری، قفس حجاب را بیشتر و عظیم تر کند و چون در حجاب تن مدفون شوی، مسیر وصال تیره گردد و وعده ی دیداری نماند. هر آینه، این خود تلخ ترین باشد.
گفت: نمی دانم چه می گویی اما اکنون حس زیبایی از تلخی ام دارم. پس مست شد و رفت.
نویسنده: نیما حمزه لو