مرکز وجود

روز اولی را که قلم به دست گرفتم هرگز از یاد نخواهم برد! نیمکتم کنار پنجره بود و همه ی حواس من بیرون. معلمم با مهربانی سعی داشت به من بفهماند مدرسه جای بدی نیست. با یک دست اشک هایم را پاک می کردم و با یک دست خطوط و حروفی را که معلم در دفترم سرمشق داده بود می نوشتم. آنروز ذهن کوچکم هر چه کوشید درک نکرد فلسفه ی آموختن این حروف و واژه ها چیست! هفته ها از پی هم می گذشت و من هنوز نمی دانستم چرا باید بنویسم : آن مرد در باران آمد. کلاس درس همچنان برای من فضای خسته کننده و بیروحی داشت! اما خودم را متقاعد می ساختم تا با این رسم جدید زندگی نیز کنار بیایم.

یکی از روزهای سرد زمستان دیر به مدرسه رسیدم. تمام مسیر - خانه تا مدرسه - را دویدم . وقتی در کلاس را باز کردم کلاس ساکت شد ، وارد کلاس شدم ، سکوت اذیتم میکرد مثل نرده های پشت پنجره! دستم را بالا بردم و آهسته گفتم: خانم اجازه ...

صدای خنده ی بچه ها سکوت را شکست ، با کنجکاوی مسیر نگاهشان را دنبال کردم. حس خوبی نبود وقتی دیدم به چکمه های من می خندند که چپه پوشیده بودم. دوستان هفت ساله ی من آن روزها به چه چیزهایی می خندیدند!!

آرام آرام همین حس های خوب و بد زندگی ، من را به نوشتن و نوشتن را به من عادت داد.

امشب پس از گذشت آن همه سال ، کنار پنجره ی نیمه باز اتاقم نشسته ام و بزرگترین راز دلم را پنهانی در دفترم می نویسم:

عشق مرکز وجود من است و همه ی هستی ام به طواف و ثنای او مشغول.

نظرات 4 + ارسال نظر
بی بی جان گوهر سه‌شنبه 22 مرداد 1387 ساعت 08:45 ب.ظ http://www.bikarzadeh.blogfa.com/

سلام
خوبی سحر
عجب جای دنجی داری.
این پستت رو که خوندم یه لحظه فکر کردم می شناسمت ، اما توی پست درد و دل و مشهد.... دلم واسه امام رضا تنگ شده رفتی حرم دعامون کن. دعا کن این ساعت یازده ما تموم شه. من حوصله سحر هم ندارم ...دلم یه طلوع می خواد ....طلوعی که من ببینمش ....خواب نباشم.

سلام بی بی جان
چقدر خوشحالم کردی اومدی سر زدی
پنجشنبه صبح میرم حرم ، حتما به یادتون خواهم بود
در مورد ساعت یازده ، خیلی قشنگ نوشتی!
ممنونم از لطفت
باز هم منتظر حضور سبز و کلام گرمت خواهم بود

فرصت پنج‌شنبه 24 مرداد 1387 ساعت 01:21 ق.ظ http://www.manuscript.blogfa.com

سلام
-پیداست آدم مغروری هستید . و این خصلت بر گفتارتان بی تاثیر نیست.
-مطلب این پست شب روشنی است ؛ اما در جاهایی سکته کلام وجود دارد که آن هم با خواندن بیشتر آثار - بزرگان و دقت نظر رفع خواهد شد.
-این جمله « آرام آرام همین حس های خوب و بد زندگی ، من را به نوشتن و نوشتن را به من عادت داد».که صداقت در آن هویدا ست جای تحسین دارد. و این گفتار هم جهت تقدیر از آن :
-" اگر اعتقاد نداشتم به این که نوشتن ، ما را به هم نزدیک و نزدیک تر می کند و آنگونه رابطه یی میان ما به وجود می آورد که در شکل یافتن زندگی آینده ما موثر است و ایمان نداشتم که زبانم زبان گروه بزرگی از افراد ملت من است ، با اطمینان می گویم که به همان کار حسابداری بانک یا میرزایی بازار قناعت می کردم ، یا می رفتم روی یک تکه زمین کار می کردم و با وجدان به ظاهر آسوده به ساختن یک زندگی کاملا شخصی احمقانه رضا می دادم... ."
نادر ابراهیمی _ 23/2/47
-داستان « ابوالمشاغل» از آثار پر تمجید مرحوم ابراهیمی است.
-راستی به نظر شما اینکه می گویند:« هر دیدی ، بازدیدی دارد»، یعنی چه؟
برقرار باشید

سلام
از نگاه خودم آدم مغروری نیستم ، اما این جمله ی شما را ( پیداست آدم مغروری هستید) متاسفانه قبلا هم شنیده ام. شاید این خصلت خیلی از ایرانی هاست ، حتی خود شما!
ایرادات متن را قبول دارم ، متنی که در عرض چند دقیقه ای و بدون فکر نوشته شود بهتر از این نیست ، سعی میکنم تا جائی که در توانم هست رفع اشکال کنم.
به وبلاگ شما سر میزنم و مطلب رنگ سیاه رو خواندم . خصوصا قسمتی که شما اشاره داشتید را چند بار خوانده ام و از شما خواهش کرده بودم توضیح بیشتری دهید.
ممنون از توجهتان
شاد و سربلند باشید

راحله جمعه 25 مرداد 1387 ساعت 08:55 ب.ظ http://www.raheleh-p.blogfa.com

در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی

یاسر شنبه 26 مرداد 1387 ساعت 08:59 ق.ظ http://asemooni.blogsky.com

سلام آسمونی

گفتی پنجره... دلم پر کشید

چرا نمیای اونورا؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد