221


« سه تن در مسجدی خراب عبادت می کردند. چون بخفتند، ابراهیم ادهم بر در مسجد ایستاد، تا صبح! او را گفتند: چرا چنین کردی؟! گفت: هوا عظیم سرد بود و باد سرد! خویشتن را به جای در ساختم تا شما را رنج کمتر بود و هر رنج که بود بر من بود! » 


زمانی با خواندن این حکایت، اشک به چشمانم دوید و دلم گفت: آی! زیبایی و عشق و ایثار را ببین!! گفتم: می بینم! اما افسوس که دیگر تمام شده است و این ها قصه است!


روزگاری گذشت تا هوای زندگی من نیز عظیم سرد شد و بادهای سرد و استخوان سوز از هر سویی وزیدن گرفت، حتی خورشید سرد شد و گرمی نداشت! ... 


تا اینکه چشم باز کردم و دیدم سه تن! بر در مسجد خراب وجودم ایستاده اند و رنج بر خود خریده  تا مرا رنج کمتر بود!!! باز اشک بر چشم دوید و اما دل دیگر هیچ نگفت! یکی را چشم بوسیدم و یکی را دست و دیگری را پیشانی! و سرمست از محبت شان سرما را تحمل میکنم! 


و امروز سالروز تولد یکی از آن سه تن است، که احساسش زیباتر از هر گلی ست، نگاهش لطیف تر از ابرها، معرفتش بیشتر از همه ی ستاره ها و دلش بزرگتر از هر دریایی ست ...