سحرگاه

یادم هست در آن سال های دور، آنوقت ها که پر بودم از صفای کودکی، عید فطرها برایم حال و هوای خاصی داشت!!

شب عید فطر که می شد، هم مانند بزرگ تر ها دلتنگ ماه رمضان بودم و هم ته دلم قند آب می شد از شادی! که فردا صبح، دوباره سفره ی صبحانه را پهن می کنیم! دوباره عطر نان سنگک داغ، گرمای دلنشین چای، شوری پنیر، شیرینی شیر و خرما!...


سحرهای رمضان، برایم لبریز و سرشار از راز بود! رازهای بزرگ، ژرف، رازهای کشف نشدنی! ستاره ها انگار سحرگاه پررنگ تر می شدند و هوا سردتر! سردی هوای سحرگاه ها تا مغز استخوانم نفوذ می کرد و سکوتی که با صدای دعای سحر می شکست، جانم را تا اعماق شگفتی، کشان کشان، می برد!


از سحرگاه تا طلوع آفتاب را دور از چشم مادر و پنهانی، با برادر کوچکترم سعی داشتیم بیدار بمانیم تا شاید راز تبدیل شدن شب به روز را کشف کنیم! اما هر بار، طلوع را ندیده،  هر دو به خواب می رفتیم .


افطارها مادرم سوپ، شله زرد، فرنی،شیر برنج، حلوا و ماقوت! می پخت! و من همه ی سعی خودم را می کردم تا سفره ی افطار را هر شب زیباتر از شب قبل بیندازم! لذتی داشت تماشای کوچ هر روزه ی کلاغ ها هر غروب به سمت پارک ملت! لذتی داشت شنیدن ربنا، لذتی داشت خرما و سبزی را تزیین کردن!


شور و حالی که آن روزها زندگی در وجودم می ریخت را هرگز از یاد نخواهم برد! زندگی آن روزها جاری بود، روان بود، آسان بود.. و سخت شیرین ...