می گویند: پیرمردی بر روی آخرین نیمکت یک کلیسای محقر و خلوت روستایی نشسته بود، به او گفتند: شما منتظر چه هستید و چکار می کنید؟ گفت: « من خدا را می نگرم و خدا مرا می نگرد.»
ای خنک آن را که بیند روی تو
یا در افتد ناگهان درجــوی تــو