پناه ...

ایـنجـــــــا...

نه آنجایی ست که تو نا امیدی را بخواهی و آن را انتخاب کنی!  

روزها، ساعت ها و لحظه های سنگینی که بر تو می گذرد، تو را به صحرای سرد و کشنده ی ناامیدی می کشاند!  

که هر دری را که با عشق می کوبی برایت نمی گشایند! 

هر دعایی را که می خوانی، استجابتی در راه نیست!  

هر استغاثه ای، هر خواهش و تمنایی، بی پاسخ و نادیده گرفته می شود! 

فکر می کنی که دیگر معجزه مرده است!

و صدای نفس های گرم مهربانی را سحرگاهان، نمی شنوی!  

زمان، عمرت را به سخره گرفته است!

از آنجا که گم اش کرده ای

نمی داند که اینجا... دیگر بی زمانی حاکم است!

کفر نیست، اگر بگویی: زمان این توالی شب و روز نیست!  

نامه های سربسته را تا به کی دوست داشتن؟! 

نامه های گشوده را تا به کی به بایگانی دل سپردن!؟  

دل، نیک می اندیشد،که رسم خاموش صبوری را از یاد برده است! 

و در این حال حال پرنده ای را داری 

که در قفسی تنگ پرهای شکسته اش را می شمارد 

و شوق پرواز، خواب هایش را، هر شب، رنگین می کند

تنها خواب هایش را! که تعبیرش در چنگال مرگ اسیر شدن و باز گریختن است 

نگاهش را دیده ام که آسمان را می لرزاند 

و خیالش را خوانده ام که از میان ترس و امید

امید را بر می گزیند...  

شاید، آن سوی آبی آسمان

لبخندی 

بوسه ای

آغوشی...

به انتظارش نشسته ست!

دست هایم

پناه دردهایش...

نوازشم

امید لحظه هایش...

قفس تنگ است و این دل!

شوق پرکشیدن را از یاد نمی برد  

بماند ایکاش این عشــق

بماند، که باز سوختن این جگر سوخته را ببیند و بخندد  

بماند ایکاش این عشق بماند، که گره ها و بغض هاست هنوز در این راه طولانی درد  

راهی نبود...

راهی نبود، تا خفتن در آغوش تو 

 آن روز که قلبت، ثانیه ها را معنا می کرد و ریشه های این غربت بی سرانجامم را ...

فردا اگر بیاید و تو نباشی

سحر، صبح ندیده، شب می شود...

و شب  

تنهایی اش را به من می بخشد و در پناه خواب بی مهران 

بوسه هایم را برای تو جمع می کند ...  

اینجا... قلبی تا همیشه در انتظار می پوسد و دلی خون می شود  

دلی که شاید مثل آن پرنده ی زخم دیده و صبور 

امید را می خواست اگر آنسوی آبی آسمان ... 

...