دامن این بهار

زمان 

آرام تر از همیشه  

و بی سخن تر از آنچه در خاطر از او دارم

هشیاریم را به بند کشیده و پنهان 

می گریزد!   

 

و من، زیرکانه، قصه ی طولانی این بی قراری بی پایان را 

در قاب بلورین احساسش خوانده ام! 

 

 

گویا دردهایم

باز غربتی تلخ را 

در دامن این بهار 

بی جستجو یافته است! 

و زمزمه هایم 

جاری تر 

در نفس های سرد باد! 

خواهد آمد ...

آن روزی که زلف صبح را 

برای تو بیارایم  

و عطری از یاس را  

تو بر قامت صبرم افشانی