به امید دیدار ...

دوباره این دل، بهانه ی رفتن دارد! رفتن از سرزمینی معلوم و پرغوغا!! به سرزمینی نامعلوم و ساکت!! سالی گذشت، که در بهارش! هر غروب به تماشای پرواز با شکوه و شادمانه ی پرستوها نشستم! شب های تابستانش را با صدای جیرجیرک مهربان حیاط آرام گرفتم! و خزان گرمش! انگار فصل بی برگی این خانه نیز هست! در این مدت! شمع وجودم! آهسته و پیوسته سوخت! تا شاید در اوج بی قراری! قراری بخشم به این خانه ی مجازی!!! اما حاصل، خوشایندم نیست! 

می دانم دوستان با وفا و سخت دوست داشتنی این خانه (که بی شباهت به خانه ی دلم نیست)! مرا خواهند بخشید و این کوچ بی مقدمه و سفر را نیز! نمی دانم باز خواهم آمد یا نه؟! شاید این همان راهی بود که سخت یا آسان بودنش را نمی دانستم! و هنوز نمی دانم!

آرزوهایی بود در این دل!! زیباترینش، دیدار شما دوستان عزیزتر از جان بود! خداحافظی و طلب حلالیت از شما دوستان به صورت خصوصی برایم ممکن نیست! چرا که هیچوقت خداحافظی را دوست نداشته و ندارم!!!!! 

   

به امید دیدار ...