آرام تر از سکوت

گاهی نمی دانم، چه می خواهد دلم، وقتی هیچ هم نمی خواهد!

تنها در سیاهی شب هایش، زل می زند به روزنه ای نیمه باز،

تا باز شاید، نور حضور تو را بنوشد و پر نور شود..


پر خون تر از رگ هایم!

پریشان تر از گیسوانم!

آرام تر از سکوتم!  


دستش به خون خویش آغشته ست!

و نگاهش جاری و دربند!