گاهی نمی دانم، چه می خواهد دلم، وقتی هیچ هم نمی خواهد!
تنها در سیاهی شب هایش، زل می زند به روزنه ای نیمه باز،
تا باز شاید، نور حضور تو را بنوشد و پر نور شود..
پر خون تر از رگ هایم!
پریشان تر از گیسوانم!
آرام تر از سکوتم!
دستش به خون خویش آغشته ست!
و نگاهش جاری و دربند!
حس حال غریبی بود، منو یاد ی جمله انداختی... گاهی اوقات کاش میشد چند نفر بودم، یکی میرفتم، یکی میماندم، یکی میمردم
یکی می سوختم
یکی زنده می شدم
یکی حرف می زدم
یکی سکوت می کردم
..
...ا
گاهی اوقات کاش امید نبود تا خودشکی بهترین و مبارکترین کار دنیا بود