حرمت

اینجا کجاست که هر ثانیه اش برای من چون قرن ها می گذرد؟!
اینجا کجاست که حرمت عقل و عشق، حرمت نان و نمک، حرمت گیسوی سپید! نگاه نمی دارند؟!
اینجا کجاست که آدم ها، خوی خفاش گرفته اند و از نور گریزان اند؟!
خوی گرگ گرفته و پاره پاره می کنند هزار توی وجودت را!

چند برگ دیگر؟ چند سطر دیگر؟

خوب می دانم! روزی خواهد آمد که گرمی نفس هایم در سردی خاک، سردی خواهند یافت..
روزی که دیگر چشمانم برای دیدن و گریستن باز نیست..
روزی که قلب و زبانم در خاک تکه تکه خواهد شد..
روزی که دیگر نیستم تا انتظار طلوع ماه را بکشم و مهتاب را در شب های برفی به تماشا بنشینم!
روزی که از من، سکوت، تنها سکوت، خواهد ماند..
روزی که صدای خنده ها و گریه هایم، ناله و ضجه هایم، از یاد خواهند رفت..

عابران، پای بر گوری خواهند گذاشت که همه ی عمر بی قراری کرد و قرار نیافت..
پای بر گوری که صاحبش، هر شب هزار بار به تلخی گریست..
و هر چه شیرین بود، از پروردگارش! برای یار شیرین تر از جانش خواست..


چند برگ دیگر؟ چند سطر دیگر؟
تا رهایی چند سطر دیگر است؟؟



نظرات 1 + ارسال نظر
سکوت پنج‌شنبه 2 بهمن 1393 ساعت 10:05 ق.ظ

الهی بگردم رفیق.اینجا همون جایی که عزیزانت رو میگیرن وتو نمیتونی لام تا کام حرف بزنی....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد