شنیدن صدای اذان مؤذن زاده ی اردبیلی، در خود اردبیل، حس و حال غریبی دارد برایم!
صدای اذان همه ی کوچه را و همه ی خانه ی کوچک مرا، پر کرده است!
و من به این می اندیشم که:
ما انسان ها میان دو دروازه ی بزرگ زندگی می کنیم! دروازه ای به این دنیا و دروازه ای به آن دنیا!
هر لحظه طفلانی چشم بسته و گریان از دروازه ی زندگی، وارد این دنیا می شوند، دنیایی که هیچ نمی شناسند آن را!
و عده ای هر لحظه، از دروازه ی مرگ، از این دنیا بیرون می روند و هیچ نمی دانند به کجا!؟
و ما میان این دو دروازه! گاه نشسته، گاه ایستاد ه ایم!! گاه خندان و گاه گریانیم! و بعضی هامان فراموش کرده ایم میان دو دروازه ایم !! هیچ نمی اندیشیم،نه به آمدن ها نه به رفتن ها!
چقدر زیباست! که خداوند هر لحظه روح می بخشد و جان می گیرد! چقدر زیباست! که خداوند همه ی اسرار خلقتش را فاش نمی کند! و حجاب ها را بر نمی دارد! که اگر بردارد طاقتمان نیست!
چه غوغایی است! میان این دو دروازه!!
...
میروی و من فقط نگاهت میکنم تعجب نکن که چرا گریه نمیکنم بی تو، یک عمر فرصت برای گریستن دارم اما برای تماشای تو، همین یک لحظه باقی است و شاید همین یک لحظه اجازه زیستن در چشمان تو را داشته باشم ...