تکلیف عاشق

دیشب خواب دیدم، در کنار خیابان ایستاده ام، که پسربچه ای همراه با مادرش از ماشینی پیاده شدند، در حال عبور از کنار من بودند که دیدم پسرک انگاری دردی دارد که مادر نمی داند! قدمی عقب تر از مادر برمی داشت! به پاهایش که نگاه کردم دیدم پا برهنه است و انگشت ندارد! در واقع نیمی از هر پایش رفته بود! با دیدن این صحنه ی بسیار دردناک خیلی سریع به سمت مادرش رفتم و گفتم چرا او را اینطور به دنبال خود، پابرهنه می کشد؟؟ مادر پسرک حال خوشی نداشت، یا کم عقل بود یا بی رحم! همچنان به راه خود ادامه داد! من با درد و اندوهی زیاد همراهشان شدم، گاهی پسرک را در بغل می گرفتم و او را همراه مادر می بردم تا شاید کمتر درد بکشد!

از او خواستم مادرش را رها کند و با من بیاید تا او را به یک جای امن بسپارم! اما...


گفت می دانم مادرم دیوانه است و حال خوشی ندارد! اما دوستش دارم! من مادرم را دوست دارم و با او همراهم! هر چند مرا آزار می دهد! این آزار را به آن خوشی ها نمی دهم!


از صبح چندین بار این خواب را مرور کردم! با خودم می گویم او با علاقه اش به مادر، تکلیفش مشخص بود! مادر را رها نکرد به خاطر رنج ها! 





محبت چقدر زیباست! محبت همه چیز در خود دارد! کامل ترین حس دنیاست! این است که بی محبت، دنیا هیچ ارزشی ندارد! دنیا سنگ و کلوخی بیش نیست! محبت و عشق است که به آن معنا می دهد!


تکلیف عاشق، چقدر ساده است!

اگر یار بخواهد با او می مانی.. نخواهد می روی!

بخندد، می خندی! بگرید، می گریی..

عاشق در معشوق خود غرق است! جز او هیچ نمی بیند و هیچ نمی خواهد!

تکلیف عاشق، چقدر ساده است!



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد