روزگاری...
اینجا...
امید بود...
امیدی...
به صبحی دیگر...
شب اما طولانی شد و صبح نیامد!!!
آنچه آمد
درد بود
درد...
آه! که رسم سیاه نامرادی و نامهربانی های این عالم
شبم را ماندگار کرد و صبحی نیامد
...
یک پیاله باران
هوای دلم را تازه می کرد
اگر تو بودی
و ...
اینجا کنار دل خسته ی من می نشستی و با نسیم می خواندی...
فانوس این عمر! خاموش و خورشید آسمانش سرد شد
و اما این داغ جدایی را
هیچ اشک و مرهمی
سرد نخواهد کرد
...
سلام سحر خانوم این شعر شما خیلی زیبا بود مخصوصا او سه خط آخرش امیدوارم موفق باشین همیشه
سلام و درود
سپاس از لطف شما
این واژه ها چیست
که این جا مهمان اند ...
چرا درد را فریاد بر می آورند
قرار این بود
اگر با واژه ها همسفر شدی
خستگی را از تن به در کردی
این جا بنویسی ..
از عشق ... از امید ... از وصل ...
نه از نا امیدی ... نه از جدایی ...
نه از رنج ...
می دانی با خجالت می نویسم ؟!
می دانی با شرم می نویسم ؟!
میدانی دلم را اندوه پوشاند و چشمانم را اشک !!
این واژه ها
گرد و غبار آن طوفانی بود
که می دانی
هر شب سرزمین وجودم را در می نوردد
درد...
همه ی آن چیزی بود که داشتم
...
ما کماکان به امید صبح نشسته ایم، دردهای گاه به گاه را باید که طاقت آورد... رنجید، اما پای در میدان داشت....
برقرار باشید...
پنجره ای در بیمارستان
در بیمارستانی، دو بیمار در یک اتاق بستری بودند. یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش که کنار تنها پنجره اتاق بود بنشیند ولی بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد.
آنها ساعتها با هم صحبت میکردند؛ از همسر، خانواده، خانه، سربازی یا تعتیلاتشان با هم حرف میزدند و هر روز بعد از ظهر، بیماری که تختش کنار پنجره بود، مینشست و تمام چیزهائی که بیرون از پنجره میدید، برای هم اتاقیش توصیف میکرد.
پنجره، رو به یک پارک بود که دریاچه زیبائی داشت. مرغابیها و قوها در دریاچه شنا میکردند و کودکان با قایقهای تفریحیشان در آب سرگرم بودند. درختان کهن، به منظره بیرون، زیبیایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افق دور دست دیده میشد. همانطور که مرد کنار پنجره این جزئیات را توصیف میکرد، هم اتاقیش جشمانش را میبست و این مناظر را در ذهن خود مجسم میکرد و روحی تازه میگرفت.
روزها و هفتهها سپری شد. تا اینکه روزی مرد کناز پنجره از دنیا رفت و مستخدمان بیمارستان جسد او را از اتاق بیرون بردند. مرد دیگر که بسیار ناراحت بود تقاضا کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند. پرستار این کار را با رضایت انجام داد.
مرد به آرامی و با درد بسیار، خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیندازد.
بالاخره میتوانست آن منظره زیبا را با چشمان خودش ببیند ولی در کمال تعجب، با یک دیوار بلند مواجه شد!
مرد متعجب به پرستار گفت که هم اتاقیش همیشه مناظر دل انگیزی را از پشت پنجره برای او توصیف میکرده است.
پرستار پاسخ داد: ولی آن مرد کاملا نابینا بود.
متشکرم .. داستان زیبایی بود.
سلام
گاهی اوقات با حساب منطق و عقل حقیقتا کورسوی امیدی هم نیست.اما حتی در این لحظات ناامیدی هم قانون اساسی خلقت برقرار است.امید به آینده ای که نمی دانیم چیست!
دوروایت نقل می کنم.
1-فرمود: امام زمان( روحی له الفدا) آن وقتی ظهور می کند که مردم از همه چیز وهمه کس ناامید شوند وامیدی به اصلاح نداشته باشند.وقتی مردم به این پله از ناامیدی رسیدند ظهور فرا می رسد.
2-این روایت در کتابهای چاپ لبنان و عراق هست ولی در کتابهای چاپ ایران نیست.
در کتاب یوم الخلاص(روز گار رهایی)نوشته کامل سلیمان آمده است که از جمله کسانی که با امام زمان به دشمنی بر می خیزد واورا تکذیب می کند حاکم ری است که دست راستش همچون پستان گاو آویزان است!
سلام و عرض ادب
سخن ارزشمند شما، جمله ای الهام بخش از خانم " فلورانس اسکاول شین" را به خاطرم آورد..
« درست هنگامی که انسان کوچکترین نشانه ای از آنچه طلبیده است نمی بیند، باید برای آن تدارک ببیند».
روایت ها بسیار خواندنی و قابل تامل است!
سپاسگزارم
سلام سحر عزیز
نوشته های شما همیشه سرشار از امید و باور به روزی بهتر بوده است...
امیدوارم هیچ وقت خاطرتان را اینگونه مکدر نبینیم.
سلام و عرض ادب بی بی جان عزیز
سپاس از لطف شما
شعرتون واقعا زیبا بود به منم سر بزنید خوشحال میشم