من از آن ابتدای آشنایی شدم جادوی موج چشم هایت تو رفتی و گذشتی مثل باران و من دستی تکان دادم برایت تو یادت نیست آنجا اولش بود همان جایی که با هم دست دادیم همان لحظه سپردم هستیم را به شهر بی قرار دست هایت تو رفتی باز هم مثل همیشه من و یاد تو با هم گریه کردیم تو ناچاری برای رفتن و من همیشه تشنه شهد صدایت شب و مهتاب و اشک و یاس و گلدان همه با هم سلامت می رسانند هوای آسمان دیده ابری ست هوای کوچه غرق رد پایت اگر می ماندی و تنها نبودم عروس آرزو خوشبخت میشد و فکرش را بکن چه لذتی داشت شکفتن روی باغ شانه هایت کتاب زندگی یک قصه دارد و تو آن ماجرای بی نظیری و حالا قصه من غصه تست وشاید غصه من ماجرایت سفر کردن به شهر دیدگانت به جان شمعدانی کار من نیست فقط لطفی کن و دل را بینداز به رسم یادگاری زیر پایت شبی پرسیده ام از خود هستیم چیست به جز اشک و نیاز و یاد و تقدیر و حالا با صداقت می نویسم همین هایی که من دارم فدایت دعایت می کنم خوشبخت باشی تو هم تنها برای خود دعا کن الهی گل کند در آسمانها خلوص غنچه سرخ دعایت
سینه مالامال دردست ای دریغا مرهمی دل ز تنهایی بجان آمد خدا را همدمی چشم آسایش که دارد از سپهر تیر زد ساقیا جامی بمن ده تا بیاسایم دمی زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت صعب روزی بوالعجب کاری پریشانعالمی سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل شاه ترکان فارغست از حال ما کو رستمی در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی اهل کام و ناز زا در کوی رندی راه نیست رهروی باید جهان سوزی نه خامی بیغمی
من از آن ابتدای آشنایی
شدم جادوی موج چشم هایت
تو رفتی و گذشتی مثل باران
و من دستی تکان دادم برایت
تو یادت نیست آنجا اولش بود
همان جایی که با هم دست دادیم
همان لحظه سپردم هستیم را
به شهر بی قرار دست هایت
تو رفتی باز هم مثل همیشه
من و یاد تو با هم گریه کردیم
تو ناچاری برای رفتن و من
همیشه تشنه شهد صدایت
شب و مهتاب و اشک و یاس و گلدان
همه با هم سلامت می رسانند
هوای آسمان دیده ابری ست
هوای کوچه غرق رد پایت
اگر می ماندی و تنها نبودم
عروس آرزو خوشبخت میشد
و فکرش را بکن چه لذتی داشت
شکفتن روی باغ شانه هایت
کتاب زندگی یک قصه دارد
و تو آن ماجرای بی نظیری
و حالا قصه من غصه تست
وشاید غصه من ماجرایت
سفر کردن به شهر دیدگانت
به جان شمعدانی کار من نیست
فقط لطفی کن و دل را بینداز
به رسم یادگاری زیر پایت
شبی پرسیده ام از خود هستیم چیست
به جز اشک و نیاز و یاد و تقدیر
و حالا با صداقت می نویسم
همین هایی که من دارم فدایت
دعایت می کنم خوشبخت باشی
تو هم تنها برای خود دعا کن
الهی گل کند در آسمانها
خلوص غنچه سرخ دعایت
سینه مالامال دردست ای دریغا مرهمی
دل ز تنهایی بجان آمد خدا را همدمی
چشم آسایش که دارد از سپهر تیر زد
ساقیا جامی بمن ده تا بیاسایم دمی
زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت
صعب روزی بوالعجب کاری پریشانعالمی
سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل
شاه ترکان فارغست از حال ما کو رستمی
در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی
اهل کام و ناز زا در کوی رندی راه نیست
رهروی باید جهان سوزی نه خامی بیغمی
لینک وبلاگ خواندنی شما را در وبلاگم گذاشتم
خوشحال می شوم اگر از گلستان من هم ورقی ببرید
الف.منفرد