یه کمی خاطره ...

امروز ظهر بعد از سپری شدن یک نیم روز پر از خستگی! با اتوبوس بر می گشتم خونه! شلوغ بود! در وضعیت نامطلوبی ایستاده بودم و بسیار خسته! در یکی از ایستگاه ها خانوم جوانی به همراه کودکی 4 - 5 ساله وارد شد. خانوم مثل من ساکت و خسته بود! اما کودکش پر از شادی بود و شیطنت!  

 

اتوبوس ناگهان ایستاد و کوچولو تعادلش به هم خورد! من ناخودآگاه دستم رو به سمتش بردم و دستش رو گرفتم! با مهربانی نگاهم کرد و خندید .. دستم رو محکم گرفت و انگار او هم مثل من برای لحظه ای - هر چند کوتاه - به آرامش رسیده بود!! 

 

مادر کودک، با نگاهش! لبخند پر مهری زد ..  

هر شب قبل از خواب، یکی از خاطرات روزم برام برجسته میشه! این اتفاق ساده و کوچک، دومین خاطره ی برجسته ی امروزم هست. نگاه، لبخند، سکوت ...

به یاد زبان جهانی افتادم!  

 

نظرات 8 + ارسال نظر
[ بدون نام ] سه‌شنبه 14 مهر 1388 ساعت 12:51 ق.ظ http://taghat-biar-asal.blogsky.com

زبان جهانی چیز جالبیه-اگه مایل باشید یه وبلاگ مشترک برای ثبت این خاطرات عاطفی که کم کم داره خاطره میشه درست کنیم

وبلاگ مشترک پیشنهاد خوبیه! اما متاسفانه فعلا شرایط مناسبی برای رسیدگی و مدیریت یه وبلاگ جدید ندارم.

سپاسگزارم دوست عزیز ..

مریم سه‌شنبه 14 مهر 1388 ساعت 01:00 ق.ظ


جهان به زبانی ساخته شده است که همه می توانند بشنوند ولی آن را فراموش کرده اند . ... میشه گفت ** زبان عشق **
زبانی که انسانها !گاهی در سکوت ! گاهی در لبخند ! گاهی هم با اشک! با هم صحبت می کنند ، حرف های هم رو می فهمند و گاهی از این فهم رد می شوند و گاهی هم این فهم و درک میکنند و با این طریق به هم کمک می کنند ! ...

سلام دوست نازنینم ..
وقتی وبلاگ دوست عزیزم و تو لیست وبلاگهای به روز شده دیدم خدا میدونه که چه ذوقی کردم !!! بالاخره سکوتت رو شکستی ! دلم بای مطالبت تنگ شده بود ! چند روزی ود منتظر مطلب جدیدت بودم !
دلم یه جورایی خیلی تنگه !... گرفته ام بد ! ...

خسته نباشی عزیز ... نبینم خسته باشی !! به خستگی بگو بره که حق نداره بیاد سراغ دوست من !
اما بچه ها ! من هم تو مترو یا اتوبوس این طور صحنه ها برام پیش اومده ! بعضی هاشون هم تازه هم چین شیرین زبونن که آدم حظ میکنه وقتی حرف میزنند ! ... عجب دنیایی دارند این بچه ا ، گاهی بهشون حسودیم میشه ! که اینقدر راحت اند از همه ی دغدغه ها !...

سلام مریم عزیز ..
چی بگم؟! خیلی لطف داری .. ممنونم که با حرفهات به من دلگرمی و امید می دی!
ناراحت شدم از اینکه گفتی گرفته ای و دلتنگ!! امیدوارم چیز مهمی نباشه و هر چه زودتر شاد و سرحال ببینمت.
من به خستگی هام گفتم برن از پیشم! تو هم به دلتنگی هات بگو .. (لبخند)

شاید علت اینکه بچه ها شادتر از ما هستن این باشه که اونا در زمان حال زندگی میکنن! مثل ما غم گذشته ها و نگرانی آینده رو ندارن!

به وبلاگت سر زدم! نشد اما بنویسم!

جو چهارشنبه 15 مهر 1388 ساعت 05:37 ق.ظ

با سلام
سالها پیش وقتی که شاید ده یازده سالم بیشتر نبود یکروز دور میدون ملک اباد مقابل بلوار تلوزیون ایستاده بودم ودر تماشای اونچه که تا اخر بلوار دیده میشد محو شده بودم. اون موقعها هنوز از تلوزیون خبری نبود، لااقل بلوار تلوزیون اصلاً بلوار نبود، یه جاده ی خاکی بود با درختهای بلند در دو طرفش که تا جاده ی سنتو ادامه داشت. از میدون ملک اباد به موازات حلقه ی میدون جوی ابی که از سمت وکیل اباد میومد به طرف تقی اباد ادامه پیدا میکرد و اگر تکی توکی ماشین میخواست بره داخلش باید اهسته از توی اون جوی اب رد میشد. الان پاییزه و اونروز هم یک روز پاییزی بود و سرتاسر جاده ی به اون پهنی تا جایی که چشم کار میکرد از برگهای زرد و قهوه ای و قرمز پوشیده شده بود و من دوست داشتم برم و اون وسطا بدوم. اون موقعها در طرف مقابل میدون خیابون کاخ بود که خیلی باریک بود و حالتی رومنتیک و دوسداشتنی داشت.
بعدها تا مدتی لااقل تا موقعی که هنوز اسفالت نشده بود هر وقت میتونستم میرفتم او دوربرا و کلی لذت میبردم، لذتی که خیلی برام عجیب بود چون یه جور غم و اندوه تمام وجودمو پر میکرد. البته فقط اونجا نبود من کلاً جاهایی رو که خلوت بودن و چیزی یا نشونه ای هم داشتن دوست داشتم. در اون سر دیگه قبل از اینکه به جاده ی سنتو وارد بشی باید از روی جوی پرابی رد میشدی که یه پل کوچیک داشت که فقط یک ماشین از روش میتونست رد بسشه و راننده ها باید مواظب میبودن که یه چرخشون نیوفته تو اب، بسکه باریک بود. چند دفعه تو تابستونا دیدم که راننده های تاکسی میرفتن اونجا و ماشیناشونو میشستن و زیر اون درختها استراحت میکردن تا هوا خنک تر شه برگردن سر کار.
یادم نیست چطور شد که اونروز سر و کارم به اون نقطه افتاد ولی برام به یاد ماندنی شد و بعد از اون هم نمونه های زیادی پیش اومدن. یادشون به خیر.
درود بر شما

سلام
دو سه باری خاطره ی زیبای شما رو خوندم! با دقت و لذت .. و سعی کردم در ذهنم تصویر کنم آنچه شما سالها پیش دیدید...
جاده ی خاکی .. درختهای بلند .. جوی آب .. پل کوچیک .. خیابانی بدون اسفالت و پوشیده از برگهای پاییزی..
چه لذت عمیقی داره، با تمام وجود رها شی در دل خاطره ها!

از این پس مناطقی که ازشون یاد کردید همینطور خواهم دید که شما توصیف کردید ..
این روزها، لذت همراه با غم و اندوه رو کاملا درک میکنم.

شاد و سربلند باشید

بی بی جان گوهر جمعه 17 مهر 1388 ساعت 06:53 ب.ظ http://bikarzadeh.blogfa.com/

سلام سحر جان
اینه وقتی یه لبخند خستگی رو از تن انسان در میاره.
مهربان باشی مثل همیشه

سلام بی بی جان عزیز

یاسر یکشنبه 19 مهر 1388 ساعت 01:18 ب.ظ http://asemooni.blogsky.com

سلام آسمونی

خوبی؟ چه خبر؟

سلام
خوبم! ممنون .. خبر خاصی نیست.
حال شما چطوره؟! امیدوارم خوب و سلامت باشید

مریم یکشنبه 19 مهر 1388 ساعت 05:02 ب.ظ http://najvayeney.blogfa.com

سلااااااااااااااااااااام
زبان مشترک. گویای کامل ترین هاست زبانی که هیچش تمنای تکلم نیست اصلا زبان به بیانش نمی چرخد..کم می آورد و لفظی و واژه ای نمی آیدش
تنها به نگاهی یا تبادل احساسی ناب

سلام و سپاس دوست عزیزم

هیچکس تنها نیست ... سه‌شنبه 21 مهر 1388 ساعت 12:27 ق.ظ http://hichkas2020.blogfa.com

دوست من سلام

یادم نمیاد قبلا اینجا امده باشم و الان خوشحالم که اینجام. میبینم توی لینکهاتون دوستان مشترک زیادی داریم.ممنونم که بهم سر زدید.
لطفا بازم پیشم بیاید. دوستان دوستانم دوستان نزدیک من هستند.

مهربان باشید.

سلام
خوشحالم از حضور شما و متشکرم.

... شنبه 25 مهر 1388 ساعت 12:17 ق.ظ

...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد