همه با یک نام و نشان

  

 وطن ای هستی من ...   

 

نظرات 13 + ارسال نظر
مریم چهارشنبه 1 مهر 1388 ساعت 08:22 ب.ظ


سلام

وطن من ! میهن من !

بچه که بودم پرچم ایران ! به وجدم میاورد ! بزرگ تر که شدم به خودم می بالیدم و سرم و با افتخار بالا میگرفتم که ایرانیم ! که کشورم مسلمان! است . افتخار میکردم ...!

اما الان ...! نمیدونم ...

وطنم ! ... کجا رفت اون افتخار ؟! کجارفت اون همه شور؟! ...
از من دور کردند این افتخار رو !!!...

سلام ...

سینا پنج‌شنبه 2 مهر 1388 ساعت 12:45 ق.ظ http://ermes3.blogsky.com

شهر در پنجه ی نامردان است !!!

آهنگر پنج‌شنبه 2 مهر 1388 ساعت 02:11 ب.ظ

سلام سحر خانوم
تمام فکرم اینه که این بچه ای که تواین فضا بزرگ میشه. دیگه از این تحدیدها نمیترسه چون براش عادی شده .چطوری میخوان جلوی اونرو بگیرن؟

سلام ..
امیدوارم تا این بچه بزرگ میشه، دیگه این تهدیدها نباشه!! دنیا پر از صلح باشه و ارامش!

آدم برفی شنبه 4 مهر 1388 ساعت 09:56 ق.ظ http://mahfele-khial.blogsky.com

سلام
ساده بود اما بی نهایت
روزات یاسمنی

سلام
متشکرم دوست عزیز

وحید شنبه 4 مهر 1388 ساعت 07:20 ب.ظ

سلام عرض شد

این عکس اون روز اول که پستتون رو خوندم لود نشد
ندیده بودمش
حرف نداره.....
وطن...

سلام آقا وحید
ممنونم از حضورتون
این عکس رو خودم خیلی دوست دارم!
شاید چون نگاه و آرامش دختر، منو به یاد کنجکاوی های دوران کودکیم میندازه! از طرفی تو این عکس معانی زیادی هم هست، که با زبانی بی کلام میشه فهمید!

وفــــــــــــــــــا دوشنبه 6 مهر 1388 ساعت 12:17 ب.ظ http://www.doozli.blogfa.ir

سلام داداشی
یه جورایی از وب سایتت خوشم میاد یعنی خیلی خوشم میاد
گهگاهی کل مطالبتو میخونم ولی هیف فرصت زیادی ندارم تا هر روز اینترنت بیامو ...
واسه همینم وب سایتتو لینک کردم و اگه امکان داره شما هم به وب سایت تنهایی من سر بزنید و نظرتون رو بگید و منو با عنوان وفــــــــــــــــا لینک کنید ...
منتظر حضورتون هستم بای

سلام وفای عزیز ..
باعث خرسندی من هست که مطالب وب مورد توجه شما قرار گرفته و از لطف شما سپاسگزارم.
حتما به وبلاگ شما خواهم امد ..

ضمنا من داداشی نیستم دوست عزیز! آبجی خطابم کنید بهتره (لبخند)

مریم دوشنبه 6 مهر 1388 ساعت 05:55 ب.ظ

سلام رفیق ... عصرت بخیر ؟

"" کتاب را که تازه تمام کرده بود به جای بالش زیر سرش گذاشت . قبل از خواب فکر کرد که باید بعد از این کتاب های قطورتری بخواند ، هم مدت بیشتری طول می کشد تا آنها را تمام کند و هم بالشهای بهتری برای شب خواهد داشت ""‌...

کتاب کیمیاگر رسید دستم ! تازه ، تازه با خوندش برام یادآوری میشه موضوع کتاب ! اما دوست دارم بخونمش دوباره و به اینکه قبلاً خوندمش اصلاً فکر نکنم تا برام تازگی داشته باشه ...
دوستم میگفت تو که خوندیش چرا دوباره؟!... اما حالا تازه معنای خیلی از جملاتش رو درک میکنم ! ... انسانها با بزرگ
شدن قدرت تحلیل و تجزیه ی خیلی از مطالب رو بیشتر و بهتر پیدا می کنند ... و ....!

سلام مریم جان
وقت بخیر ...

خوشحالم که دوباره شروع به خوندن کتاب کردی و ازت ممنونم.
این کتاب با ارزش رو یکی از بهترین و عزیزترین دوستانم به من معرفی کرد .. و من حظی بردم از این کتاب، غیر قابل وصف!!
اما متاسفانه هنوز فرصت تشکر و قدردانی از دوستم رو پیدا نکردم.

لحظه های خوبی برات آرزو دارم.

جو پنج‌شنبه 9 مهر 1388 ساعت 01:09 ق.ظ

با سلام

نگاه شما از این تصویر با جمله ی کوتاهی نوشتین بسیار گویاست.
من در این تصویر دختر بچه ی شیرینی را میبینم که چهره اش گویا و پرسشگرست.
در طریق ایستادنش هماهنگی بی نظیری با دو نظامی که مقابلش ایستاده اند به چشم میخورد.
آنهایی که به خدمت نظام رفته اند میدانند که این حالت "آزاد" بعد از خبردار است. در این حالت پاها از هم جدا در راستای شانه ها قرار میگیرند و دستها به پشت قلاب میشوند. این دختر بچه تمام این نکات را رعایت کرده و از جایی که جدا از محدوده ی جمعییت و پشت سر این دو نظامی ایستاده است و در نگاهش بردباری و جدییت دیده میشود، از دیدگاه من او میداند که در مقابل او مدافعان و دلیران جان بر کفی ایستاده اند تا سپری باشند برای او و مردمشان.
درود بر شما

سلام و عرض ادب ...

رهگذر پنج‌شنبه 9 مهر 1388 ساعت 12:05 ب.ظ http://iranparwanne.blogspot.com/2007/08/blog-post_929.html#link

زیاد پروانه ای نشوید لطفا"
اصل ماجرا
ببینید

http://iranparwanne.blogspot.com/2007/08/blog-post_929.html#links

متشکرم رهگذر گرامی ..
ممنون از تذکر بجای شما! البته سخن پنهان من در این پست چندان ارتباطی با حس و حال پروانه ای نداشت!

بسیار متاسف و متاثر شدم از دیدن اصل ماجرا!!! درد آور و نگران کننده است دیدن چنین صحنه هایی! و برای برگزارکنندگان چنین میادین و تماشاخانه هایی!!! شرم آور و ننگ آور!

از شما بسیار سپاسگزارم .. دیدن این عکس از این پس برای من واقعا قابل تحمل نیست! حذف خواهم کردم و در صورت امکان عکس مناسب تری جایگزین ..!

رهگذر پنج‌شنبه 9 مهر 1388 ساعت 07:32 ب.ظ

بسیجی واقعی...
میهن پرست ولقعی
خدا پرست واقعی و مسلمان واقعی آنها بودند که رفتند...

http://i14.tinypic.com/4rcwsp3.jpg

XIVAGO جمعه 10 مهر 1388 ساعت 01:44 ق.ظ http://armageddon.blogsky.com

دلم گرفته هم وطن
هوای موندن ندارم
نشسته غصه تو قلب من
نوای خوندن ندارم

وحید شنبه 11 مهر 1388 ساعت 08:31 ب.ظ

سکوتت امیدوارم با خوشی همراه باشه

سلام

مریم یکشنبه 12 مهر 1388 ساعت 12:43 ق.ظ



سلام سحر عزیزم ( لبخند)
خوبی دوست گلم ؟!

ممنونم از اینکه باعث یادآوری کتاب با ارزش کیمیاگر شدی ! تا دوباره به این کتاب که پر از درسهای باارزشه برای زندگی کردن ! سری بزنم ! ...از طرف من هم از دوست گرامی ات تشکر کن .(لبخند)
واقعاً کتاب کیمیاگر بی نظیره ! من که نمیخونمش ، احساس میکنم میشه با تک تک کلماتش زندگی کرد !
اولین باری که این کتاب رو خونده بودم شاید 10 سال پیش بود! پس مسلمه که خیلی از جملاتش رو به این شکل درک نمی کردم ! ...
به هر حال خییییییییییییلی ممنونم !

سلام مریم عزیزم
در مورد کتاب با تو هم نظر و موافقم ..
نیازی به تشکر از من نبود ..
لطف و سخاوت دوست عزیزم بود که باعث خیر شد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد